بررسی رمان ملکوت بهرام صادقی
ملکوت ، نمادی است از مرگ اندیشی آنها که جاودانهاند
هوشنگ گلشیری (Houshang Golshiri) جوانمرگی را، مرگ ـ به علت هر علت که باشد ـ قبل از چهلسالگی میداند و معتقد است که «… ممکن است نویسنده یا شاعر همچنان زنده بمانند، اما دیگر از خلق و ابداع در آنها چیزی نباشد. خودشان را تکرار کنند و از حد و حدودی که در همان جوانی بدان دست یافتهاند فراتر نروند». او در مورد بهرام صادقی ( Bahram Sadeghi ) هم معتقد به جوانمرگی است و اوج و کار صادقی را نه در ملکوت که در داستانهای کوتاهش می داند و بر این باور است که ملکوت داستانی بلند است که حرام شده است.
«آری، بدینسان شما به جهان عاشق شدهاید. ای جاودانگان، آن را جاودانه دوست بدارید و با رنج بگویید: برو، اما بازگرد! زیرا هر لذتی جاودانگی میخواهد» نیچه
هوشنگ گلشیری (Houshang Golshiri) جوانمرگی را، مرگ ـ به علت هر علت که باشد ـ قبل از چهلسالگی میداند و معتقد است که «… ممکن است نویسنده یا شاعر همچنان زنده بمانند، اما دیگر از خلق و ابداع در آنها چیزی نباشد. خودشان را تکرار کنند و از حد و حدودی که در همان جوانی بدان دست یافتهاند فراتر نروند». او در مورد بهرام صادقی ( Bahram Sadeghi ) هم معتقد به جوانمرگی است و اوج و کار صادقی را نه در ملکوت که در داستانهای کوتاهش می داند و بر این باور است که ملکوت داستانی بلند است که حرام شده است.
ملکوت یک استعاره است . استعاره از جهانی رو به زوال و نابودی و هر که علاقه مند به اوست و میل به جاودانگی دارد
اما دکتر محمد صنعتی بر این باور است که « ملکوت , به کابوسی می ماند اما نه کابوسی مانند بوف کور یا سه قطره خون که طبیعی و سیال باشد. بلکه کابوسی دستکاری و حساب شده است …. یعنی جای دستکاری ها و حساب و کتاب های آن, چنان محو و پرداخت شده اند تا به چشم نیایند» سعی این نوشتار آن است که از این میان بیشتر به دنبال پاسخی باشد برای علت «مرگ اندیشی» در آثار بهرام صادقی که درباره آن تنها گاهی حرفی یا سخنی زده می شود و همیشه می ماند برای وقتی دیگر! برای رسیدن به ا ین هدف بهترین پاسخ را جدا از وضعیت و موقعیت نویسنده در شرایط تاریخی که در آن زندگی می کرده ا ست تاحدودی شاید بتوان در بررسی رمان ملکوت او دانست . چرا که اگر معتقد به اوج خلاقیت در این اثر باشیم و همزمان مرگ مؤلف آن را درنظر بگیریم ملکوت همان میعادگاهی است که باید از آن آغاز کنیم .
ملکوت یک استعاره است . استعاره از جهانی رو به زوال و نابودی و هر که علاقه مند به اوست و میل به جاودانگی دارد
چکیده داستان ملکوت آن است که « چهار دوست که در باغی با یکدیگر دمی خوش دارند, با حادثه ای رو به رو می شوند. جن در یکی از آنها «آقای مودت » حلول می کند ـ سه نفر دیگر او را نزد تنها پزشک شهر یعنی دکتر حاتم می برند. به راهنمایی دوست «ناشناس » که ما هیچ یک از مشخصات او را نمی دانیم ـ دکتر حاتم در ضمن معالجه آقای مودت با یکی از آن دوستان «منشی» گفت و گویی دارد. در آن گفت و گو از زندگی ناگوار و نابسمان خود می گوید و از «م.ل» مردی که با نوکرش «شکو» به خانه اش آمده است و با این قصد که دکتر آخرین عضو باقی مانده بدن او را قطع کند. مردی که همه اعضای بدن خود را قطع کرده است و آنها را در شیشه های الکل همراه خود دارد . «م.ل» طی اقامت سیزده روزه خود در خانه دکتر حاتم , خاطرات گذشته و افکار و احساسات کنونی خود را به روی کاغذ می آورد و در تمام این مدت شکو و ساقی از او مواظبت می کنند . ساقی زن ناکام دکتر حاتم است و گویا با شکو سر و سری پیدا می کند و به دست دکتر حاتم کشته می شود . ساقی تنها قربانی دکتر حاتم نیست او به همه مردم شهر و شهرهای دیگری که در آنجا زیسته , آمپول مرگ تزریق کرده است دکتر حاتم تنها دیگران را نمی کشد بلکه خود را نیز می کشد. گویی وجود او تنها در مر گ مفهوم می یابد . مرگی که نمی خواهدش و با آن ستیز می کند اما خود را از درون نابود می سازد. » و اما ملکوت :
ملکوت یک استعاره است . استعاره از جهانی رو به زوال و نابودی و هر که علاقه مند به اوست و میل به جاودانگی دارد در یک ناآگاهی محض با آمپولی که به ظاهر برای چنین هدفی توسط دکتر حاتم تزریق می شود به کام مرگ می رود. زمان واقعه بیرونی داستان در طول شبی است تا سپیده دم و در این زمان کوتاه است که تراژدی مرگ وارد کالبد فیزیکی بی خبران می شود و تا هفت روز دیگر که به نظر اشاره ای است به «رؤیای هفت شیپور» در مکاشفات یو حنا اثر می کند «و این هفته باقی مانده به اندازه صدها سال عمر کنید … تا دم مرگ هیچ حسرت و اندوهی نداشته باشند» ملکوت در سه جایگاه حضور دارد. اما حضوری غایب و از طرفی بر کل داستان هم سیطره دارد. اما حضوری غایب و از طرفی بر کل رمان ملکوت هم سیطره دارد. در یک جا به عنوان زن مرد جوانی که کارمندی است ساده و زحمتکش زنی که سادگی را بسیار می پسندد! … و همیشه حتی تا سحر منتظر شوهرش خواهد ماند. مرد جوان هم در کنار او به سادگی و صفای زندگی می رسد . ملکوت در جایی دیگر به عنوان یکی از بی شمار زنانی است که دکتر حاتم آنها را کشته است . چرا که او «از زن و عشق » خیری ندیده است. هرچند که آخرین آنها یعنی ساقی هنوز با او زندگی می کند و از آنجا که به تعبیر میلان کوند را : «نامهای نخست بدون نام خانوادگی و نامهای خانوادگی بدون نام نخست، نام نیستند که نشانهاند» پس میتوان تمام اشخاص داستان ملکوت را استعاره دانست و اگر این تعبیر گلشیری که «م.ل» میتواند دو حرف اول ملکوت باشد را درست بدانیم؛ اکنون او جز یک دست و تنی مثله برایش نمانده است و«م» و «ل» برای نامیدنش کافی است.
«م.ل» اشاره به دو حرف اول ملکوت ، آدمی است با سرشتی دوگانه (Paradoxical) . دارای هراسی ناهمساز که پدید آوردنده اثرخویش است. هراسی که خودکامگی را در او برانگیخته است و سبب ساز «پسرکشی» در او شده است البته در ادامه به تفصیل در مورد این دوگانگی شرح خواهیم داد که اتفاقاً حل یکی از ابعاد معمایی، تفاوت شخصیت دکتر حاتم و «م.ل» که هر دو میخواهند، مرگ خود را خود برگزینند همین است ]م.ل با مثله کردن خود به استقبال مرگ خود میرود و دکتر حاتم با وجودی که علاوه بر خود دیگرانی را هم به مرگ میکشاند. به او رشک میبرد. چرا که در نظرش م. ل یک رقیب برای او محسوب میشود.
«م.ل» اشاره به دو حرف اول ملکوت ، آدمی است با سرشتی دوگانه (Paradoxical) . دارای هراسی ناهمساز که پدید آوردنده اثرخویش است.
در ملکوت ، علت پسرکشی «م.ل» این طور بیان میشود که زمانی یک فیلسوف و شاعری بود که با عقاید و افکار خود باعث شد تا پسرش از او روبرگرداند و «م.ل» که بعد از مرگ مادر و همسرش. تنها بازماندهاش همین یک پسر بود تاب برنیاورد و سر از بدنش جدا کرد و شکورا نیز که تنها شاهد بود در زیر یک بوته بزرگ گل سرخ گیر آورد و زبان داغ و قرمز خون چکانش را برروی برفها، انداخت و شکو برای همیشه در خاموشی ماند.
اشاره صادقی در ملکوت به فصل سوم «سیزده» که با مکاشفات یوحنا در انجیل ـ باب هشتم ـ آغاز میشود «… و عقابی را دیدم و شنیدم که در وسط اسمان میپرد و به آواز بلند میگوید: وای وای برساکنان زمین..» و آنجا که «م.ل» از ابتدای خاطراتش به یاد میآورد که چگونه همیشه صدایی از درون میشنیده است و او هم فرمانبردارش بوده بر این واقعیت که «م.ل» نسخه وارونه شده و در واقع فلسفی فیلسوف دانمارکی و سرسلسله اگزیستانسیالیستهای مسیحی است. صحه میگذارد و حالا «م.ل» وقتی میفهمد که کودک درونش بیدار شده و رستاخیز میشود، دکتر حاتم را میبخشد و میخواهد به قصر سفیدش که از آنجا آمده بازگردد و دل به ملکوت بسپارد «نعش پسرم را بعد از این سالها دربدری و آوارگی و سرگردانی از تابوت بیرون میآورم و به خاک میسپارم و اعضای قطع شده را از درون شیشهها بین سگها میاندازم. این خود تفریح مناسبی است زیرا لابدالکلها کمی مستشان میکند و پس از آن زن میگیرم. یکی زن زیبای دهاتی میگیرم که فقط در فکر پول من باشد و از او بچهدار میشوم و فرزندم را بزرگ میکنم. بزرگ میکنم تا روزی که بتواند دشنهای در دست بگیرد…«ولی او نیل به این ملکوت نخواهد برد و پسر آیندهاش به جبران گناه او «پدرکشی» نخواهد کرد. چرا که دکتر حاتم دراین زمان که میفهمد او همچون دیگران خواهان افزایش طول عمر است. از آن آمپول زهردار به او تزریق میکند. همانطور که شرح داده شد.
اما ملکوت برای مرد جوان هنوز زنده است ، برای دکتر حاتم از دست رفته و برای «م.ل» نوید آینده و رؤیای تازهاش است و از همین جاست که در مییابیم وجود یا عدم وجود ملکوت چه تفاوتی از نظر شخصیتی میتواند برای دیگران داشته باشد از یکی شیطاننمایی میسازد و از دیگری آدمی با «عشق به سرنوشت» و دیگری را هم میتواند «بازگشت جاودان» بخشد.اما چه عنصری به دکتر حاتم این اختیار را میدهد که مانند م.ل که او هم در مثله کردن خود مختار است انتخاب کند؟
قبل از آنکه وارد مبحث تفاوت دوگانگی در آن دو شویم، بهتر است ابتدا مسأله انتخاب را حل کنیم. انتخابی که ریشه در تفکر اگزیستانسیالیستی سارتر دارد و به تعبیر او: «فرد بشر با انتخاب، همه آدمیان را انتخاب میکند. در واقع هر یک از اعمال ما آدمیان، با آفریدن بشری که ما میخواهیم آن گونه باشیم، در عین حال تصویری از بشر میسازد که به عقیده ما، بشر باید به طور کلی آنچنان باشد» و این کدام راه است که دکتر حاتم با انتخاب آن، راه دیگران را معین میکند. به ظاهر باید راهی باشد آمیخته با دلهره و این همان دلهرهای است که کی یرکه گورآن را «دلهره ابراهیم» مینامد. ریشه این دلهره که همان دوگانگی است در بین دکترحاتم و «م.ل» فرق میکند . دلهره پارادوکسیکال «م.ل» ابراهیمی است و اما دکتر کاملاً وجودی است خوب است برای شناخت بهتر به افسانه «مرد ـ ماهی واگنس» که کییر که گور به آن اشاره میکند، بازگردیم.او با تغییر کوچکی که به افسانه میدهد بیان میکند که «گناه یک بیواسطگی اولیه نیست. بلکه یک بیواسطگی بعدی است. در گناه، فرد هم اینک (در جهت پارادوکس شیطانی) برتر از کل است. زیرا تناقضی است از جانب کل که تحقق خود را بر کسی تحمیل کند که فاقد شرط اجتناب ناپذیر است» و به اعتقاد وی میشود حرکت مرد ـ ماهی را درک کرد اما ابراهیم را نه زیرا دقیقا از طریق پارادوکس است که مرد ـ ماهی به نقطه تحقق کلی میرسد. زیرا اگر مخفی بماند و خود را به همه عذابهای پشیمانی تسلیم کند به یک شیطان تبدیل میشود و به همین دلیل نابود میشود (چیزی که وجه تطبیقی شیطان شدن دکترحاتم و نابودیاش را محقق میسازد) در واقع میشود گفت دکتر حاتم در نقطه عطف دیالکتیکی قرار دارد که سرانجام برعکس عمل مرد ـ ماهی که با اگنس ازدواج میکند و به آرامش میرسد.
در ملکوت ، دکترحاتم، ساقی را میکشد و از این پارادوکس خارج میشود. هرچند وقتی لحظهای به خود میاید که درمییابد ساقی با شکو ارتباطی پنهانی داشته است و به همین دلیل بار دیگر او را میکشد: «حالا یک بار دیگر باید تراخفه کنم و این بار دیگرخودم هستم. میشنوی؟ این خود دکتر حاتم است که ترا خفه میکند و نه شیطان…» اما پایان ملکوت را باید در فلسفهای دیگر جست. فلسفهای که میتواند به ما بگوید که صادقی نخواستهاست همچون مکاشفه یوحنا. پیشگوی آینده باشد و وضعیت نجات یافتگان و یا پیش از این مردگان را در سرزمینی نابود شده برای ما به تصویر کشد. مهم دریافت این نکته است که «عشق به سرنوشت» آنطور که نیچه بیان کرده است همسنگ «بازگشت جاودان» است؛ آنگاه که میگوید: «دریافتن مشیتی فردی در زندگی خویش یا مهارتی نظری و عملی در تفسیر رویدادها و تنظیم حوادث مرتبط است» یعنی شخص باید دریابد تمامی رخدادهای گذشته که شامل شرهای زیانبار و رخدادهای فاجعه آمیز هستند به هیچ وجه شر نبوده بلکه در راستای منفعت ما هستند و وسیلهای برای خیرهای بعدی. نیچه مدام بر این مسأله همچون شیوهای برای عشق به سرنوشت تأکید میکرد.
در ملکوت ، دکترحاتم، ساقی را میکشد و از این پارادوکس خارج میشود.
او در زرتشت میگوید: «به جای انتقام جویی از فضای دشمن باید گواهی داد که او در حق ما نیکی کرده است.» اما سرانجام دیگران چه خواهد بود مرد جوان، مرد چاق، آقای مودت، مرد ناشناس و شکو شکو که خود فرزند عشقی ممنوع است، از تبر پدری پسرکش جان سالم به در برده است و اینکه چرا کشته نمیشود باید به تعبیرخود صادقی اشاره کرد: «دستهایش را صلیبوار روی فرمانگذاشته بود و سرش بر این صلیب آرام گرفته بود گویی مصلوب است» و شاید چون میرانیست، می توان گفت او مسیح است. از نظر دکتر صنعتی: «مرد ناشناس نیز بازتاب بیرونی شکواست» او نیز به همه چیز واقف است. دانسته ناشناخته است و به این ترتیب است که هر دو جزو نجات یافتگانند. مرد جوان و مردچاق خود حاکم بر سرنوشت خود تا یک هفته دیگر خواهند بود. لیکن مرد چاق. همان دم سکته میند و میمیرد و مرد جوان به دکتر حاتم میگوید: «… اما من هم عذابها و شکنجهها و بیعدالتیهایتان را تحمل میکنم به راحتی… واز هیچ کدامتان هم انتظار کمک نخواهم داشت.» و این آرامش چگونه در این آدم سادهدل پدید آمده است؟ مگر نه آنکه تنها ملکوتش هم با او خواهد مرد؟ در واقع باید گفت ریشه چنین آرامشی، عشق به سرنوشت است که حال خود را میسازد و در او میبالد. نتیجه اینکه صادقی، هر چند به دلیل حل آن هراس ناهمساز و پارادوکسیکال, صحنه را به روی دنیای دیگر آدمها ـ بیرونیها ـ بازگشوده میگذارد و کاری به آینده مردگان و نجاتیافتگان و سرزمین مردهشان ندارد، اما توانسته خود را تا آن لحظه آن طور که بوده بیان کند و این «صداقت و صمیمیت» او را میرساند که به نظر سارتر : «تنها در یک مورد میتوان داوری کرد و آن هم صداقت و صمیمیت است» شاید بر همین اساس بتوان گفت که با وجود مرگاندیشی لایه لایه بهرام صادقی، او بنا بر آثارش جاودانگی را طی کرده است.
مطالب مرتبط:
بازتاب و بازنشر این مقاله:
ویژه نامه بهرام صادقی ، نقد و بررسی ملکوت بهرام صادقی
ملکوت ، نمادی از مرگ اندیشی آنها که جاودانه اند ، چاپ شده در ضمیمه یاس نو شماره ۲۶۱
ماهنامه ماندگار، مرگ اندیشی آنها که جاودانهاند ، اردیبهشت ۱۳۸۷