بررسی و تحلیل رمان ناطور دشت نوشته جی.دی.سلینجر Review of “The Catcher in the Rye” by J.D. Salinger
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن Madness of the Rye traverse by Mahmood Amirinia
ناطور دشت رمانی است که جی. دی سلینجر نویسنده منزوی و تأثیرگذار معاصر امریکا نوشته است و «هولدن کالفیلد» قهرمان نوجوان داستان است که دچار یاس و سرخوردگی است. فرار از مدرسه پنسی حوادثی را در پی دارد که در نهایت او را به خود ویرانگری میکشاند. در این نوشته قصد آن را ندارم که خواننده را در هزارتوهای ساختاری و تکنیکی داستان درگیر نمایم. بلکه هدف تنها بازنمایی همان فضایی است که خود درک کردهام به دور از دنیای سبک شناسی و تنها بر اساس نگاه روان شناسی. این کوتاه سخن شاید پیش درآمدی باشد برای ورود به دنیای انسان گریزان و سرگردان امروز.
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
شخصیت هولدن کالفیلد قهرمان ناطور دشت
زندگی امروز ما از چیزی که دیروز در فکرش بوده و در جستو جوی آن بودهایم جدا نیست. در زندگی هر یک از ما لحظاتی هست که باز اندیشی آن آگاه دردناک است و گاه نوید جست و جویی تازه میدهد. این نوشته را به سبکی مینویسیم که قهرمان رمان ناطور دشت ، هولدن کالفیلد علاقه داشته است یعنی «خارج نشدن از موضوع و به حاشیه نرفتن. اما در عین حال نچسبیدن زیاد به موضوع» چون من هم مانند او انتظار نمره قبولی ندارم و همین سبب آرامش من میشود. چرا که امروز دیگر بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی، همان حس بدبینی به نظام آموزشی را دارم که کالفیلد در نوجوانی به کشف آن رسیده بود.
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
تظاهر و دروغ اساس مسئله ناطور دشت در دنیای مدرن
به دور و بر خود نگاه میکنم. چه آدمهایی را میبینم؟ روشنفکرها، کارگران ساده، معلمان، هنرمندان، نویسندگان، فیلمسازان، خانوادهام، خودم و… بله، این زندگی تک تک ماست. همانهایی که کالفیلد دربارهشان بیوقفه میاندیشد. روشنفکرهایی که مثلا بعد از یک تئاتر چطور با سیگارهایی که گوشه لبشان میگذارند و محکم پک میزنند درباره نمایش حرف میزنند تا هر کسی که حرفهایشان را میشنود، بفهمد که آنها چه آدمهای چیز فهم و هنر شناسی هستند. خانمی که با دیدن یک فیلم مضحک و قلابی گریه میکند اما وقتی بچه اش را که با خود آورده است و دارد به خودش میپیچد و احتیاج دارد که به توالت برود، او را نمیبرد و لاینقطع میگوید که ساکت باشد، این خانم، دل رحم نیست. حتی به یک مادر نمیماند. یک چیزی است مستهیل شده در دنیای مد و تظاهر و دروغ .
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
نظام آموزشی در رمان ناطور دشت ، یک اتلاف وقت است
نظام آموزشی و موزههایی که هیچ وقت تغییر نمیکنند، یکی هستند. در آنها تنها چیزی که تغییر میکند، آدم است. نه اینکه این آدم خیلی پیر شود یا همچو چیزی، نه این نیست. بلکه فقط ظاهر آدم تغییر میکند، همین. این دفعه پالتویی تنش است که دفعه پیش نبوده یا دختری که دفعه قبل هم صف او بود، مخملک میگیرد و کس دیگری هم صفش میشود. «سینما»یی که خیلیها برایش سرو دست میشکنند، از نظر هولدن جز اتلاف وقت چیزی نیست.

ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
همرنگ شدن با دیگران دغدغه ناطور دشت
او عذر کسی را که به سینما میرود، چون کار دیگری ندارد بکند، قابل قبول میداند. اما وقتی که کسی واقعا دلش میخواهد به سینما برود و حتی تند تند هم قدم برمیدارد تا زودتر به آنجا برسد، آن وقت دیگر قابل تحمل نیست. مخصوصا اگر میلیونها از این مردم را ببینیم که پشت هم توی یکی از آن صفهای کذابی دور و درازی که تهش میرسد به آن ور شهر، ایستادهاند و با حوصله عجیبی منتظر گرفتن بلیت هستند. این حس بدبینی به اجتماع ریشه در کجا دارد؟ شاید «مدرسه پنسی». چرا که کالفیلد معتقد است که آن مدرسه پر از شاگردانی حقه باز و متقلب است و فقط باید درس خواند تا اینکه به حد کافی سواد پیدا کرد و آن قدر زرنگ شد که بشود یک روزی یک کادیلاک خرید. و آدم همیشه بایست وانمود کند که اگر تیم فوتبال مدرسه توی مسابقه ببازد، آسمان میآید زمین و به رگ غیرتش برمیخورد. آنجا همه خود را میچپانند توی یکی از دارو دستههای کثیف و باند تشکیل میدهند.[divider]
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
خیانت یا شرارت اخلاقی مسئله دیگر ناطور دشت
تمام آنهایی که توی تیم بسکتبالند، توی یک باندند. کاتولیکها توی یک باندند، روشنفکرها یک باندند. اشخاصی هم که بریج بازی میکنند، توی یک باندند. حتی اشخاصی که عضو باشگاه «کتاب ماه» هستند، یک باندند. چنین مدرسهای که در اعلانات خود همیشه نوشتهاند: «ما از سال ۱۸۸۸ تاکنون پسران را به قالب جوانانی برومند و روشن اندیش ریختهایم». جز دروغی بزرگ برای او نیست همانطور که جامعه دوروبرش چنین است. تا زمانی که پول باشد، مشکلی نیست، اما وقتی پول تمام میشود، غصه و رنج آدم را احاطه میکند. «سلینجر» با آفریدن «هولدن کالفیلد» دست روی یک مسئله اجتماعی میگذارد که اتفاقا مسئله اصلی زمان ماست. مسئلهای که از نظر «کارل ریموند پوپر» فیلسوف، ناشی از خیانت یا شرارت اخلاقی نیست. بلکه به عکس، ناشی از اشتیاق و عطش اخلاقی شدید اما به خطا رفته ماست، ناشی از اشتیاق شدید برای بهتر ساختن دنیایی است که در آن زندگی میکنیم.
از نظر کالفید نظام سازیها وقالب سازیهایی که در ارتش هم صورت میگیرد مزخرف و قلابی است. چرا که از نظر او چنین ارتشهایی پر است از آدمهایی که در شرارت و آدم کشی دست کمی از نازیها ندارند. او حتی تعجب میکند که چطور کتابی به نام وداع با اسلحه برای بعضی میتواند ضد چنین حسی را القا کند و حتی آن را هم مزخرف و قلابی میداند.
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
پرتگاه مدرنیته در رمان ناطور دشت
در همین چند تصویر میبینیم که دی. جی. سلینجر مسئله زمانه ما را با چند موضوع بنیادی و اساسی مطرح کرده است؛ آموزش، محافظت (ارتش) و فرهنگ. و هدف اصلی همه آنها را در چیزی میداند شبیه به اینکه از انسانها بخواهند یک کارخانه پولسازی بسازند، ذهن سلینجر را به خود مشغول داشته است، مانند همان سئوالی که «مایترپی» از شوهرش «یاجنا والکیا» در کتاب «بریما دارانیای آپانیشاد» میپرسد. اینکه «ثروت تاکجا میتواند آنچه را که آنها میخواهند تأمین کند؟» اما کالفیلد پاسخ این سوال را چنان نمیدهد که ما را به روشها و وسایل ثروتمند شدن نزدیک کند. بلکه او اگرچه خود متمول و بورژوا به نظر میرسد، اما جست وجوگری او، نوع دیگری از پاسخ را دربر دارد: زیرا او در برابرانسان پول دوست حاضر، میخواهد لذت و سادگی کودکانه و معصومیت در معرض انحطاط را نجات دهد. معصومیتی که هنوز در «فیبی» خواهر کوچک دهسالهاش می یابد و وقتی که «فیبی» همچون او در خطر سقوط به ورطه است به این نتیجه میرسد که کمال اندیشی او هم جز ویرانگری خود چیزی را دربرنخواهد داشت. چنانکه آقای “آنتولینی” به او میگوید: «این پرتگاهی که من فکر میکنم تو به طرفش میروی، پرتگاهی وحشتناکه. کسی که به این ورطه میافته، توانایی اونو نداره که افتادن خود رو به اعماق اون حس کنه و یا صدای اونو بشنوه. او همچنان به اعماق فرو میره.
- قهرمان ناطور دشت ، در سایه مدرنیته به دنبال هویت خود است
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
فردیت زدایی در رمان ناطور دشت
این حادثه تماما سرانجام کسانیه که زمانی در زندگی خود جویای چیزی بودن که محیطشون نمیتونسته انو عرضه کنه. از این جهت از جست و جو دست کشیدن، حتی پیش از آنکه به جست و جو بپردازن، از اون دست کشیدن» به واقع کالفیلد هم قبل از آنکه جست و جوی خود را در شهرهای دیگر بیازماید، ناچار است به شکست خود اعتراف کند. زیرا کمال اندیشی او در این محیط پر از ریا و انحطاط جز خود تکه تکگی نتیجهای نخواهد داشت. از طرفی دی. جی سلینجر از همان ابتدای داستان تکلیفش را با خواننده خود روشن میکند. اینکه نمیخواهد کالفیلد درباره زندگیاش و پدر و مادر و خانوادهاش چیزی بگوید. زیرا این نوع داستان نوشتن را مهملاتی میداند که آدم را به یاد «دیوید کاپرفیلد» میاندازد. اما به نظر میرسد برای خواننده روشن است که گفتن روابط خصوصی خانواده، زمانی معنا مییابد که نخواهیم فردیت خود را بشناسیم.
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
تناقض بدون راه حل در رمان ناطور دشت
وقتی موضوع شناخت «خود» است، آنگاه فرد، خود را در همان جامعهای که لحظه به لحظه رنگ عوض میکند، جست وجو میکند و این خود تنها وقتی خود را در جامعهای میبیند که پر از دروغ و نیرنگ است، ناچار هویت خود را هم تغییر میدهد. یکجا «رودلف اشمیت» جای دیگر «جیم استیل» و هر جا که لازم باشد، با گفتن دروغی خود را از شر مزاحمت دیگران نجات دهد. این نقطهای است دارای تضاد «conflict» که هزاران باردر هر لحظه برای انسان امروز پیش میآید. من واژه conflict را در اینجا بیش از تناقض و دوگانگی paradox میپسندم. چرا که در اینجا نظر هولدن برای ما روشن است و وضعیت جامعه هم گویاتر از آن است که بخواهیم مسئله او را در ” ناخودآگاهی” مورد بررسی قرار دهیم. دنیای داستانی هولدن، چنان واقعی است که تضادهای او نیز اساسی و واقعی به نظر میرسد. حتی دروغهایی که برای گم کردن هویت ظاهری خود به دیگران میگوید و یا وقتی حرفهایی میزند که باب میل دیگران باشد، به واقع یک نمایشdisplay رفتاری است که برای اذیت نشدن همان دیگرانی است که سراسر زندگیشان نمایش دادهاند و دروغ گفتهاند.
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
هوش و ذکاوت در برابر تحقیر ابلهان و مسخره کنندگان در رمان ناطور دشت
به نوعی هولدن رفتار سادومازوخیستی ندارد بلکه او در تنهایی خود به دنبال کشف «خود» است. بین دروغی که دو غریبه در برخورد ناگهانی در مترو به هم میگویند با دروغی که دو دوست و دو آشنا به هم میگویند، تفاوت زیادی هست، آن دو غریبه ممکن است درباره هوای گرفته داخل مترو صحبت کنند تا به موضوع شغل و کار یکدیگر برسند یکی از آنها که به تازگی نگهبان ساختمانی شده است، بگوید که مثلا من سروانی درارتش هستم و آن یکی که بازاریاب شرکتی در همان ساختمان است بگوید که رییس فلان شرکت است و فردا که بازاریاب، نگهبان را جلو در ورودی میبیند و نگهبان هم باید کارت ساعت زن او را چک کند، با تعجب لحظهای به هم خیره شوند و بعد لبخندی بر لبهای هر دو شان بنشیند. چرا که این دروغها، ریشه در رویایی دارد که برای کاستن از «عقده حقارت» و در قالب تیپ دلخواه شخصیت خود در زندگی روزمره گفته میشود و در نهاد آن البته صداقتی وجود دارد که هر دو را به لبخند زدن وا میدارد. اینکه ما چطور با آن برخورد میکنیم مربوط است به سرکوب ناخودآگاهی در دوران کودکی و نوجوانی. اما دو دوست که یکدیگر را میشناسند، حتی اگر به ظاهر دروغی به هم نگویند، ولی رفتارشان نشان دهنده دروغ باشد، ممکن است منجر به جر و بحث و دعوا شود. چرا که آنجا در واقع یکی از آنها دارد دیگری را فریب میدهد تا به موقعیت ویژهای دست یابد. خواننده در برخورد با دروغهای کالفیلد، درست لبخندی را میزند که آن نگهبان و بازاریاب به هم خواهند زد. اما کالفیلد در برابر فریبکاریهای «استرادلیتر» یکی از هم کلاسیهایش تاب نمیآورد چرا که استرادلیتر که هم اتاقش است او را از چند بعد تحقیر میکند. اول «جین کالاگر» که هولدن او را چنان میدیده است که در بازی چکرز «شاه را هیچ وقت حرکت نمیداد و میگذاشت همانطور در ردیف آخر بماند و هیچ وقت هم با آنها بازی نمیکرد» جین که زمانی همسایه دیوار به دیوار هولدن بوده است و حالا با استرادلیتر رابطه پیدا کرده است، مظاهری از هوش، زیبایی و ذکاوتی میتوانست باشد که استرادلیتر پس از بازگشت از ملاقات با جین، آن را زایل کرده است و نه تنها سلام هولدن را به او نرسانده بود، بلکه انشایی را که هولدن برای استرادلیتر نوشته بود هم مسخره دانست.

ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
پول جایگزینی قدرمتند برای دوستی ها در رمان ناطور دشت
این دومین علت به نظر بیش از اولی میتوانست تخریب کننده باشد. چرا که هولدن لطف کرده بود و بنا به درخواست استرادلیتر انشایی توصیفی برایش نوشته بود. انشایی با موضوع دستکش برادر مردهاش «الی». دستکشی که مظهر رویاها و شعر مینمود چرا که برادر او یک دستکش بیس بال مخصوص دست چپ داشت. الی چپ دست بود و دور تا دور انگشتهای کف پشت و خلاصه همه جای آن را با شعر پر کرده بود، آن هم با جوهر سبز. اگرچه الی آن همه شعر را محض این نوشته که هر وقت توی زمین بیکار شد، چیزی برای خواندن داشته باشد، اما این دستکش همانند یک فرهنگ رویا وشعر بود و آیینه جهان نمای ادبیات به حساب میآمد. چرا که هولدن در جای دیگر میگوید: «دی بی (برادر دیگر) یک روزالی را وادار کرد که برود دستکش بییسبالش را بیاورد و بعد از او بپرسد که بهترین شاعر زمان چه کسی است.راپرت بروک یا امیلی دیکنسون. الی گفت امیلی دیکنسون.» در این مقام چنین تحقیری از طرف استرادلیتر که انشایش را مزخرف دانسته و دروغگوییاش درباره «جین» تنها بهانه باقی مانده برای هولدن میتوانست باشد با یک دعوای حسابی مدرسه پنسی را که مظهر پول است برای همیشه ترک کند و از آنجا فرار کند.
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
ناطور دشت به دنبال یک راه حتی تا کلیسا و عیسی مسیح
فرار از تمام ریاکاریها، دروغگوییها و تبعیضها. اما فضای بیرون هم بعد از چندی جز ملال و سرگردانی برای او چیزی به همراه ندارد. فضایی که به ظاهر در یک شبانه روز یکشنبه قبل از سال نو اتفاق میافتد از مهمانخانه تا باشگاه «رنی» و از آنجا دوباره به مهمانخانهو در نهایت آوارگی و سرگردانی. بازگشتی کوتاه به خانه برای دیدن تنها و تنها «فیبی» که گویی هولدن میخواهد او را هم نجات دهد و رفتن به خانه آقای آنتولینی شوخ و بذله گو. معلمی که «جیمز کاسل» یکی از همکلاسیهای هولدن را زمانی که خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد، از روی زمین بلند کرد و به بهداری آموزشگاه برد و حتی ابدا در بند این نبود که کتش خونی بشود یا نه و در این لحظه او تلاش زیادی میکند تا راهی جلوی پای هولدن بگذارد. اما واقعهای که در خانه آنتولینی اتفاق میافتد، سبب فرار هولدن از آنجا میشود. واقعهای که به ظاهر ریشه در انحراف جنسی آنتولینی دارد. این پسر تنها، از کتاب مقدس فقط دو شخصیت را دوست میدارد. پس از حضرت عیسی، از دیوانهای خوشش میآید که تمام عمرش را توی قبرستانها میگذراند و بدنش را با با سنگ زخمی میکند. نه «حواریونی که تا قبل از مرگ حضرت عیسی، غیر از دردسر هیچ فایدهای نداشتند و بعد از آن آدمهای خوبی میشوند.» به طور خلاصه این جست وجوگر نوجوان در هزارتوی کثیف دنیای مدرن پس از جنگ، چنان سرخورده و سردرگم میشود که چارهای جز بازگشت نمیبیند.[divider]
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
ناطور دشت در نقد خود یا جامعه مدرن
اما سئوالی که برای خواننده میماند آن است که آیا، سلینجر خواسته است چنین جامعهای را مورد نقد قرار دهد یا رفتار یک نوجوان را؟ پاسخ به این سؤال را اگر در گذشته و حال خودمان بجوییم، میبینیم که به جواب هولدن می رسیم. اینکه نمیشود فهمید. چرا که از این جا به بعد هرچه در پی پاسخ باشیم، انباشتی از مسایل پارادوکسیکال در پیش روی ما قرار خواهد گرفت. و آدمها با وجودی که میدانند نمایش میدهند و فیلم بازی میکنند، هر لحظه دروغ خواهند گفت و در دنیای یاس آور و خشک خود به دنبال امید و رویایی واهی خواهند بود.
ناطور دشت یا جنون از ورطه گذشتن
ناطور دشت و فرار از دنیا و تصویر انسان سرگردان مدرن
این همان تصویر انسان سرگردان مدرن است که حتی نمیتواند یک روز از این جهان فرار کند و در جست و جوی آن باشد که وقتی زمستان میشود، مرغابیهای پارک کجا میروند و .. و با وجودی که به آگاهی رسیده است. منجی شود چرا که هولدن هم نتوانست. او که در رویای خود براساس شعر رابرت برنز(Burns)، شاعر بزرگ اسکاتلندی: «اگر شخصی کسی را که از میان مزرعه چاودار میگذرد، ببیند» میخواهد بچههایی را که از این مزرعه چاودار میگذرد، ببیند. میخواهد بچههایی را که از این مزرعه به ورطه میروند، نجات دهد و به نوعی، صیادی در این دشت باشد. اما موفق نمی شود و جامعه نیز خود درهای است که از نظر او باید از آن ترسید تا به آن پناه برد. این همان ورطهای است که پیش روی همه ما میتواند باشد.