سپهری ، شاعرى که به حقیقت نرسید
سهراب سپهری و اشعارش در دوران معاصر همواره شاهد انتقادها و نظراتی گاه درست و منطقی و گاهی نیز همراه کجفهمی بوده است. از این رو از یکی از برجستهترین منتقدان کشورمان «دکتر بهرام مقدادی» کمک گرفتیم تا بتوانیم موضوع این شاعر را بیشتر تجزیه و تحلیل کنیم. بهرام مقدادی پژوهنده و استاد دانشگاه تهران ، فارغالتحصیل دانشگاه کلمبیا (واقع در شهر نیویورک) در رشته ادبیات انگلیسی با درجه فول پرفسورای تخصصی در این رشته است. وی دارای آثار متعددی اعم از ترجمه، نقد مقالات تحلیلی است. از میان آثار او میتوان به ترجمه نمایشنامه جشن تولد اثر هارولد پینتر، رمان سه جلدی شرق بهشت اثر جان اشتاین بک، ترجمۀ تاریخ ادبیات ایران اثر ادوارد براون، ترجمۀ رمان آمریکا اثر فرانتس کافکا و تألیف کتابهای شناختی از کافکا و تحلیل و گزیده شعر سهراب سپهری، هدایت و سپهری، کیمیای سخن و برجسته اثرگران فرهنگ اصلاحات نقد ادبی و چندین اثر دیگر اشاره کرد.
گفتگوی محمود امیری نیا با دکتر بهرام مقدادی

در ابتدا قبل از ورود به بحث سپهری و اشعارش، میخواهم نظر شما را درباره شعر معاصر بدانم و اینکه تا چهاندازه شعر معاصر توانسته است در مخاطب تأثیر بگذارد؟
راستش، به قدری خوانندگان و مردم دچار روزمرگی شدهاند که از نظر من، نویسنده و شاعر در این مقطع زمانی باید به آنها شوک وارد نماید. برای مثال عرض میکنم که در جمعی که آقای فریدون مشیری هم بودند، من مطلبی را عنوان کردم به نام «شعر و قرمهسبزی» البته اگر توجه کنیم بیشتر کسانی که بعد از نیما شعر سرودهاند، ترانه سرایند. از جمله خود آقای مشیری. طبق مطالعات و بررسیهای من در این دوره زمانی، تنها یک شعر هست که با معیارهای شعری نیمکره غربی و یا آن چیزی که منتقدان در غرب از افلاطون تا به امروز گفتهاند جور درمیآید مانند شعرهای « پیتز » و «والس استیونس» و … که آن هم نماز خوف دکتر شفیعی کدکنی است. من در یکی از کلاسهایم این شعر رابا شعر بازگشت دوم پیتز بررسی کردم. به طور کلی شعر «پیتز» ظهور هیتلر را با مضمون مسیح و دجال که تقابلی است دوگانه بیان میکند و از نظر من تا به حال شاعری نداشتیم که مانند «الیوت» شعر بسراید. البته کسانی مخالف این دیدگاه من هستند.
من هنوز منظور شما را از کنایه «شعر و قرمهسبزی» متوجه نشدهام!
بله، شاعر مانند کدبانویی است که در درست کردن قرمهسبزی میداند چه ترکیبهایی باید به کار ببرد تا قرمهسبزی مطبوعی را عرضه کند. هر چند که این کنایه میتواند مانند شوکی که گفتم باشد.
وقتی نام سپهری به گوش میرسد، اولین چیزی که به ذهن مخاطب ایرانی متبادر میشود، عرفان است و آن هم از نوع شرقی به نظر شما این موضوع ما را در فهم بیواسطه اشعارش دچار انحراف نمیکند؟
همانطوری که عنوان کردید، این مسئله ریشه در اشتباه منتقدان دارد. در این سالهای اخیر، منتقدان ایرانی، چنان وانمود کردهاند که سپهری از راه عرفان شرقی و هندی به حقیقت و آرامش درونی رسیده است. اگر چه سپهری مدتی در عرفان سیر کرد ولی به جایی نرسید و در این جستوجوی بیامان، ناکام ماند.
در شعر سپهری، این نکته به ما القا میشود که انسان این توانایی را ندارد تا به «اسرار» دسترسی پیدا کند، حقیقت غایب است و هر نوع ارتباطی با آن غیرممکن. به شعر «مسافر» اگر نگاه کنیم، «مسافری» که آنجا جستوجوگر «حقیقت» است میگوید:«نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند./ و فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد/ شنیده خواهد شد …/ نه وصل ممکن نیست./ همیشه فاصلهای هست.» پس میبینیم که «وصل» اتفاق نمیافتد و همیشه بین او و حقیقت فاصلهای هست. «عشق» هم برای سپهری «صدای فاصلههاست». صدای فاصلههایی که غرق ابهامند. عاشق «حقیقت» هم در شعر سپهری همیشه تنهاست، چرا که مانند «ماهی» هزار و یک گره رودخانه یعنی زندگی را نخواهد گشود و آنقدر سرگردان است که سرانجام با حسرت میگوید: «کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش» پس سپهری که آرزومند است مانند موسی به سرزمین کنعان برسد، به برهوت میرسد.عبارت «وصل ممکن نیست» چونان ترجیع بندی در شعر «مسافر» تکرار میشود، فرق مسافر سپهری با منصور حلاج در این است که حلاج جستوجویش را از نقطهای آغاز میکند و در نقطهای دیگر با حقیقت یکی میشود و آواز «اناالحق» سر میدهد، در حالی که «مسافر» سپهری، با وجود اینکه در جستوجویش برای رسیدن به حقیقت، مانند «حلاج» صادق و صمیمی است، از بالا، یا از سوی «حقیقت» هیچ پیامیدریافت نمیکند و فاصلهاش با حقیقت همواره حفظ میشود.
منتقدان میگویند شعر حادثهای است در زبان. آیا شعر سپهری واجد چنین خصوصیتی هست؟
یکی از کارهایی که سپهری در زبان انجام میدهد، آشنازدایی و یا سنتشکنی است. البته تأثیر «نیما» و یا دیگر شاعران معاصرش در غرب، مانند تی.اس.الیوت و کمینز را نمیتوان نادیده گرفت. سپهری در شعرهایش، واژهها را با استفاده از شگرد آشنازدایی، در ترکیبات تازه و ناآشنا، به کار میبرد و معانی نهفتهشان را آشکار میسازد، با صنعتگری و کیمیاگری زبانی، انسان را به عنوان پدیدهای منحصر به فرد و بینظیر در عالم هستی به خواننده معرفی میکند و در این راه کاری به مسایل اجتماعی ندارد و نمیکوشد با نوشتن شعر تعلیمی، راهحلی پیش روی خواننده بگذارد.
اگر آنطور که شما گفتید آشنازدایی توانسته است چنین کیفیتی از نظر شعریت شعر به آثار سپهری ببخشد، پس باید این ارتباط را نشان داد. به نظر شما چطور میشود این کار را کرد؟
اگر برگردیم به مفهوم آشنازدایی، شاید این مسئله خودبهخود حل شود. آشنازدایی که فرمالیستها یا صورتگرایان روس مبدع آن بودند و به صورت ادبیات توجه داشتند و به معنا یا محتوا توجه نداشتند و باختین در جهت مخالف با آنها میگوید، چون فرمالیستها به معنا و جنبه اجتماعی توجه ندارند، راه نادرستی را دارند. و این مسئله باعث شد که استالین وضعی را به وجود بیاورد که یا مانند باختین به قزاقستان تبعید شوند و یا در دوران جنگ سرد راهی دانشگاههای آمریکا شوند. هدف آشنازدایی این نیست که ناآشنا را آشنا کند. با اتکا به این موضوع که مردم عموما عادت دارند مجهول، برای آنها آشکار شود. در شگرد آشنازدایی برعکس این تصور اعتقاد بر این است که آشنا را برای ما ناآشنا کند. مثل واژه «طلوع»، «انگور» ولی در شعر سپهری گفته میشود: «تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟» بنابراین آشنازدایی صورت گرفته و دو کلمه آشنا را در یک عبارت ناآشنا قرار داده است و از طرفی سپهری با بیتوجهی عمدی به ترکیبات سنتی و قراردادی و آوردن ترکیبات تازه و بکر در شعرش، باعث بروز معناهای تازه در شعرش شده. سپهری با به کارگیری این ترکیبات تازه میتوانست ابهام یا پارادوکس قابل توجهی که از ویژگیهای بارز شعر خوب به شمار میآید در شعرش به وجود بیاورد. با بسیار گرفتن در اندک، اندیشههایش را با چند واژه بیان میکرد، چون فهمیده بود که فشردگی از ویژگیهای شعر خوب است و اساسا یکی از فرمتهای بارز شعر با نثر در همین فشردگی مطالب است.
سپهری فارغالتحصیل رشته نقاشی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود، و تأثیر نقاشی و ترکیب آن با شعر از ویژگیهای بارز شعر اوست. این تاثیر بر او آیا بعد دیگری از شعر در پیش روی مخاطب قرار نمیدهد؟
شاید این تأثیر به بهترین شکل، تأثیرذن را در مخاطب متبادر کند. او در کتاب آبی علنا تاثیرپذیری خود را از نقاشان چینی اعتراف میکند و مینویسد که هنرمند ذن میداند، هر چیز در عالم، به جای ویژه خود است و هیچ چیز جهان ناخوشایند او نیست و اضافه میکند که ژاپنی در پس گذرا بودن نیلوفر و پایداری کاج چیزی یکسان میبیند.«نیلوفر ساعتی شکفته میماند، اما در باطن، با کاج، که هزار سال میپاید، فرقی ندارد.» بنابراین سپهری مثل الیوت، واژهها را نقاشی میکند و معانی نهفته آنها را آشکار میسازد. به عنوان مثال در شعری که خودش میگوید: «ابری نیست/ بادی نیست/ مینشینم لب حوض/ گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب پاکی خوشه زیست …) در یک محیط خانوادگی آرام و سالم، توأم با عشق و محبت پرورش یافته و در آغوش کویر زمزمههای جویبار را شنید. اما اگرچه سپهری از خاک خشک و خشن کویر برنخاسته بود، خویشاوندیش با طبیعت، همان همبستگی عاشقانه با خاک، خورشید وسط ظهر تابستان، سنگهای سوزان، درختان تشنه، بوی خاک باران خورده و خانههای کاهگلی است و بیشتر شعرهایش یک تابلو نقاشی است که درونمایه آن، یا صحنههایی که به تصویر میکشد، کاملا ایرانی است و از این لحاظ شخص را به یاد نقاشیهای پرویز کلانتری میاندازد. پس سپهری از تصاویر در اشعارش به خوبی استفاده کرده و او را به عنوان یک هنرمند ذن در شعر بروز میدهد و این جهانبینی شرقی برگرفته از آیین ذن تا جایی او را میرساند که میگوید: «بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.» چرا که تب کردن میتواند به ما دید هنری بدهد و در حالت هذیانی: «دیدهام گاهی در تب، ماه میآید پایین، میرسد دست به سقف ملکوت.»
شما چند سال پیش در مقالهای که در کیهان فرهنگی به چاپ رسید، به بررسی عشق و عقل در شعر سپهری پرداختید و او را مانند عرفای ایرانی بیان کردید. اگر این طور باشد، سپهری به یک عرفان شهودی دست یافته است؟
البته من در یک مقاله دیگری راجع به کامینز که یک شاعر آمریکایی است،عنوان کرده ام که اوعقل را میکوبد و خود را یک آدم نادان و خل میداند و از این وضع احساس خرسندی میکند. چرا که معتقد است از راه عقل نمیتوان به حقیقت رسید و تنها انسان اساطیری یا انسانی که در معصومیت بکر زندگی میکرد و هنوز آلوده «دانش» نشده بود، انسان خوشبختی بود. بنابراین ما خوشبخت نیستیم چون آلوده دانش و تکنولوژی هستیم.
سپهری ضمن رد دانش و فلسفه و پذیرش اسرار پرنده و انسان اساطیری که بدون دسترسی به دانش و تکنولوژی، در بطن طبیعت زندگی خوشی داشت، او را در تقابل با انسان معاصر قرار میدهد، انسانی که به خاطر توجه زیاد به «رشد» و پیشرفت باعث «خاکی شدن زانوی عروج» میشود و نمیتواند متعالی شود. به عقیده سپهری، تا سر حد امکان نباید در موقعیتی قرار بگیریم که «فکر کنیم»، چون تفکر، پایان آگاهی حقیقی یا کشف و شهودی (INTUITIVE) است.پس میان دانش (KNOWLEDGE) و خرد (WISDOM) باید فرق گذاشت. من همیشه در کلاسهایم از دانشجویانم خرد میخواهم نه دانش. چون دانش وسیلهایست برای دست یازیدن به خرد، دانش را هر کسی میتواند فرابگیرد، حتی کامپیوتر هم حافظ دانستنیها و اطلاعات میتواند باشد. باید از دانستههای خود در راه رسیدن به آگاهی و شعور استفاده کنیم.
این طبیعتگرایی سپهری مرا متوجه دیدگاه روسو میکند. اینکه معتقد است بهترین نویسندگان خود را وقف پاسخ به این پرسش کردهاند که انسان چه چیز را باید بداند، بیآنکه از خود بپرسند که کودک قادر به آموختن چه چیزی هست، آنان همیشه به دنبال یک انسان بزرگسال در کودک هستند، بیتوجه به اینکه پیش از تبدیل شدن به یک مرد او چیست. و از همین جاست که او معتقد است آنچه طبیعت میپرود شاید یک فرد خوب تعلیم یافته و مناسب برای یک محفل اجتماعی نباشد اما شخصی قوی و کامل خواهد بود و به همین جهت است که به آموزش «امیل» در محیط طبیعت میپردازد. و این فرضیه با کودک ماندن در آثار سپهری نیز به نظر تناسبی ذاتی دارد.
بله، دقیقا. برای رسیدن به آنچه که سپهری درسرمیگذراند. باید کودک ماند. چون حسابگری، فریبکاری و ریاکاری از ویژگیهای جهان بزرگسالی است و سپهری در سرودههایش اهمیت فراوانی برای کودک ماندن و کودکانه زیستن قایل است. سپهری، در سوگ «کودکی که به میان هیاهوی ارقام» راه یافته مینشیند و برای او «بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشقتر است.»کسی که اینگونه میاندیشد، لزومیندارد فیلسوف باشد و یا حتما فلسفه خوانده باشد. برای رسیدن به چنین مقامیباید در نهایت سادگی اندیشید. از راه علم و فلسفه نمیتوان به این درجه رسید؛ باید آب بی فلسفه خورد و توت بی دانش چید. و این در توازن با طبیعتگرایی اوست. اینکه شاعر باید همیشه پذیرای طبیعت و موجوداتی باشد که در آن زندگی میکنند. به نظرمن این کودک ماندن خیلی مشکل است. همانطوری که روسو مطرح میکند و خیلی از نویسندگان روسی و آمریکایی به این مسئله پرداختهاند. همانطور که شما هم در مقالهای که درباره سلینجر نوشته بودید، به این مسئله اشاره کردید که هلدن در پایان داستان آن واژههای زشت را از روی دیوار پاک میکند که خواهرش آنها را یاد نگیرد و این معصومیت حفظ شود. بنابراین ماندن در کودکی یک مقام است. یک مقام عرفانی. البته استثنا هم داریم. مثل داستان خداوندگان مگسها ویلیام گرین که در آنجا با سقوط هواپیما و بچههایی که در یک جزیره پیاده میشوند، میبینیم که چه جنایتهایی میکنند تا جاییکه کودکی را که مظهر شعر است را میکشند.
مسلما این آنالیز و تحلیلگری از سپهری ما را به جایی میرساند که نتوانیم درد و چیزی که سپهری از آن رنج میبرد را در مسایل اجتماعی و سیاسی بجوییم. چرا که به عنوان مثال شاعرانی مثل اخوان ثالث و یا شاملو درگیر با این مسایل بودند و تأثیرحوادث و تحولات سیاسی و اجتماعی در آثار آنها آشکار است، اما سپهری اینگونه نیست. به نظر شما این نوع نگرش سپهری موجب نمیشود که شعرهای او را فاقد زمان و مکان بدانیم؟
بگذارید بگویم که از نظر شما چرا کمونیستها، صورتگراها را اخراج و تبعید کردند؟ چون آنها میگفتند که شما کاری با ایدئولوژی مارکسیست ندارید و این ایدئولوژی را در طبقه پرولتاریا اشاعه نمیدهید. جامعه ما هم از این مسئله بینصیب نبود. ما حتی میبینیم که در کانون نویسندگان تفکر کمونیستی و تودهای غالب بود و کسانی را که در این چارچوب قرار نمیگرفتند تخطئه میکردند. تا جایی که مثلا آقای براهنی درباره سپهری میگوید، «آن بچه بودای اشرافی!» و سپهری را مورد انتقاد قرار داد که چرا سپهری درگیر مسایل اجتماعی و سیاسی نیست. هرچند که سپهری حاضر نشد آن را بخواند و بیاعتنا به آن گذشت. همین طبیعتگرایی و صورتگرایی باعث میشود که سپهری از شاعران هم دوره خود جدا شود و مثل اخوان شعر زمستان نگوید و یا مثل شاملو نیست. حتی همانطور که اشاره کردید درد او هم فرق دارد و درد او بیشتر فلسفی است. درد او «نانی به کف آوردن» و تولیدمثل کردن نیست; درد او، درد دور ماندن از «اصل خویش» است و به همین دلیل او شاعری است فیلسوف; یا هنرمندی است که فیلسوفانه میاندیشد و شاعرانه میگوید و از این لحاظ شباهت زیادی با کافکا دارد.
با این حال سپهری به حقیقت نمیرسد…
همانطوری که هدایت نرسید. هرچند که این هر دو به طبیعتگرایی و فلسفه ذن و بودیسم آشنا بودند ولی در این جست و جو موفق نشدند. مثلا در دفتر اول هشت کتاب یا مرگ رنگ که به نظر من ضعیفترین مجموعه اوست، سپهری با تکرار واژههای «شب»، «تاریکی»، و «دلتنگی» از تنهایی خود سخن میگوید، با واژهها نقاشی و تصویرگری میکند و از عدم وصول، اتصال یا وصال شکوه و شکایت دارد. سبک شعریاش هنوز تکامل نیافته و گاهی اوقات به نثر نزدیک است.ولی در «خلوتگاه» خود که «ویرانه»ای بیش نیست با «درون سوخته» زندگی میکند و از «کاروان» زندگی گسسته شده است، در «مرغ معما» تنهاییاش را توصیف میکند و اگرچه «درونش پر ز هیاهوست» لیک «خاموشی» است و «قالب خاموش او صدایی گویاست.» و در شعر «روشن شب» با استفاده از تصاویر «شب و روز» میگوید، دیرگاهی است که «اجاقش» سرد و چراغش «بینصیب از نور» مانده است. در شعر «سراب» در جست و جویش عقیم مانده و در «بیابان»زندگی غیر از آوای «غرابان» بانگ دیگری نمیشنود. پوینده، در این شعر خسته و تشنه است و «غبار» بر سر و رویش نشسته و پای «عریانش مجروح» است و خواب رسیدن به «دریای آب» و رفع تشنگی را میبیند. در شعرهای دیگر این دفتر، تصاویر «غروب»، «خاموشی»، «سایه»، «جغد»، «لاشخور»، «تیرگی»، «پژمردگی»، «افسردگی»، «غم»، «ویرانی» فراوان به کار رفته و شاعر دستاویزی ندارد که با آن درد فلسفیاش را تسکین دهد.« قطرهای کو که به دریا ریزم؟ صخرهای کو که بدان آویزم؟»
شما اشاره کردید به کافکا و اینکه جهانبینی کافکا در آثار سپهری مشهود است. این تشابه را چگونه ارزیابی میکنید؟
هیچ اطلاعی در دست نیست که آیا سپهری در دهه سی نوشتههای کافکا را خوانده یا نه، ولی در جای جای دو دفتر مرگ رنگ و به ویژه در دفتر دوم یعنی زندگی خوابها جهانبینی کافکایی سایه افکنده و سپهری مدام از تنهایی و متصل بودن به دستاویزی محکم مینالد و مرتبا تکرار میکند: «پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده» فریاد دردآور سپهری از فراق نبودن وصل دایم به گوش میخورد: «انتظاری نوسان داشت، نگاهی در راه مانده بود، و صدایی در تنهایی میگریست.» دیار سپهری، در این دو دفتر، «آن سوی بیابانهاست» و «به پاس این همه راهی»، که آمده است، تا به وصل برسد، «زهر دوزخی» نصیبش شده و به «بیراهه» رفته است.
در واقع به نظرمیرسد شما میخواهید بگویید با وجود اصرار منتقدین در به حقیقت رسیدن سپهری، او به حقیقت نرسیده و این نگاه اگزیستانسیالیستوار به حقیقت و وجود با دیدگاه غربی تطابق دارد. پس چه نیازی بود که سپهری با اشارات اساطیری همچون ایکاروس حقیقت را به شکل شرقی آن بخواهد؟ به نظر میرسد نتیجه در هر دو یکی است.
نکته جالبی را اشاره کردید. سپهری یقینا در سالهایی که در فلسفه، مذهب، اساطیر شرق و غرب مطالعات عمیقی میکرد با داستان ایکاروسIcarus در اساطیر یونان باستان، آشنا بود. تاکنون رمانها، شعرها و تابلوهای نقاشی شکوهمندی درباره این سانحه، آفریده شده که از میان آنها، رمان تصویر هنرمند در جوانی اثر جیمزجویس و شعر موزه هنرهای زیبا اثر دبلیو. ا چ. آودن که بر اساس تابلوی نقاشی معروف برویگل(Bruegel) با همین مضمون، سروده شد و حتی درکتاب مسخ اوید(Ovid) هم این داستان نقل گردیده که میتوان شاهد آورد.
درنتیجه «پرواز» اشارهای است به پرواز اسطورهای و اصولا هدف هر شاعر و هنرمندی در آفرینش هنری، پرواز یا اوجگیری است. پروازی که «سقوط» را با خود همراه دارد و در شعر: «میپرم، میپرم روی دشتی دورافتاده، آفتاب بالهایم را میسوزاند، و من در نفرت بیداری به خاک میافتم» این وضعیت را به وضوح میبینم و در ذهن شاعر، در سلوک عارفانهاش، از اوج گرفتن شاعر جلوگیری میکند و شاعر به جای رسیدن به «آفتاب» حقیقت در دریای ناآگاهی غرق میشود: «خوابی را میان این علفها گم کردهام دستهایم پراز بیهودگی جست و جوهاست» از طرفی اگر این نگاه عارفانه و شهودی سپهری را به آهویی که نماد انسان ضعیف است تصویر کنم، چنانچه در بیشه غربی قرار گیرد گلویش را میفشارند و خفهاش میکنند. در ظاهر این در شرق است که آهوان و پرندگان از انسانها میگریزند ولی در باطن آهو (هنرمند) از جامعه غربی فراری است و نمونه این فرار را در هنرمندان غربی مانند همینگوی، جرالد، الیوت و … به اروپا و جاهای دیگر دنیا میبینیم که از جامعه سرمایهداری رمیدند و درست است که غربیان، شرقیها و آفریقاییها را جنگلی میدانستند که در آن خبری از تمدن و فرهنگ نیست و بابت آن حق توحش میخواستند بگیرند، ولی در واقع به قول سپهری در جنگل من از درندگی نام و نشانی نیست. همین تلاش سپهری برای یافتن حقیقت در عرفان شرقی قابل ستایش است. هر چند که به حقیقت نرسیده باشد.
سپهری در شعر «شب همآهنگی» از آنیما حرف میزند، اگر ممکن است در ارتباط با عدم وصال به حقیقت که مدنظر شماست، آن را تحلیل بفرمایید.
آنیما (anima) یا نیمه زن در روان شاعر، تماما به نثر گفته شده و سپهری از آنیما میخواهد تا او را « در شب بازوانش» به سفر ببرد. البته این سفر درونی و برای وصول معشوق است و شاعر به نیمه زن درون خود میگوید: «بیا با جاده پیوستگی برویم./ دروازه ابدیت باز است» ولی او حتی به کمک زن درونی شدهاش هم نمیتواند کامیاب شود. در عرفان ایرانی، عارف با زن درونی شدهاش همساز است و از «زن» بیرونی یا «زن» به عنوان همسر، بینیاز میگردد و این خود یکی از بهترین نمونههای «کمال» در سیرو سلوک عرفانی است، ولی در شعر دروگران پگاه، هنگامیکه شاعر «پنجره را به پهنای جهان» میگشاید، جاده «تهی» است. «آنیما، در این شعر، حضور ندارد. ولی شاعر در ضمیرش، خطاب به او میگوید:
«میآیی، شب از چهرهها برمیخیزد، راز هستی میپرد.
میروی، چمن تاریک میشود، پو شش چشمه میشکند.
چشمانت را میبندی، ابهام به علف میپیچید…
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت و چشم به راه تو نیست.»
با مقایسه آنچه که سپهری در مجموعه صدای پای آب که آغاز تکامل روحی است گفته«: « رفتم، رفتم تا زن، / تا چراغ لذت/ تا سکوت خواهش، / تا صدای پر تنهایی» درمییابیم که «زن» به عنوان انسانی در جهان بیرونی، نتوانسته از راه عشق به زندگی او معنا بخشد و اصولا شاعر در سیر و سلوک عارفانه و فلسفیاش، نتوانسته است چه به وسیله زن بیرونی و چه زن درونی «آنیما»، «ابهام» یا معمای بودن را حل کند و در شعر راه واره، زورق ران توانا، در پرتو یکرنگی، مروارید بزرگ «حقیقت» را در کف شاعر، خواهد نهاد ولی این اتفاق هنوز روی نداده و فقط آرزویی در دل شاعر است.
با این بررسیهای گام به گام به نظر میرسد سپهری علاوه بر داشتن فلسفه شعری دارای یک نظریه شعری هم هست.
بله، سپهری، همانند والت ویتمن، شاعر عارف آمریکایی، بر این باور است که اگر هم میتوانست مانند شاعران گذشته چون هومر یا حافظ، هنرآفرینی کند، باز هم این آمادگی را دارد هنرش را با یک حرکت موج دریا (یا طبیعت) مبادله کند. بنابراین طبیعت، بزرگترین هنرمند است، چرا که هر قدر هم شاعر بکوشد، نمیتواند با شگرد طبیعت رقابت کند، زیرا حرکت یک موج بس زیباتر از وزن هر شعری است. پس به عقیده هر دو شاعر، شعر باید طبیعی باشد، همانند باد و باران یا موج دریا، نه مصنوعی در بند وزن و قافیه: «واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد. » شخص چه شاعر باشد و چه یک انسان معمولی، نباید کاری کند که تعادل قوا در نظام هستی به هم بخورد و نباید مانند انسان امروزی درکار طبیعت مداخله کند.« روی قانون چمن پانگذاریم». باید پذیرای همه مظاهر طبیعت و پدیدههای زندگی بود. «و نگوییم که شب چیز بدی است». «مرگ» هم خوب است، چون به زندگی معنی میدهد و اگر مرگ نبود، زندگی پوچ و بیمعنی میشد « و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت»
با وجود همه اینها چه چیز و یا به عبارتی چه عنصری موجب میشود که سپهری از رسیدن به حقیقت باز بماند؟
تکرار و عادت (habituation) مانع اشراق میشود، اما در روزگاران گذشته بشر هنوز آلوده دانش نشده بود و گرفتار زندگی امروزی نبود، امکان «اشراق» و پس از آن «تجلی» وجود داشت.(پیش از این در لب سیب، دست من شعله ور میشد/ پیش از این…) یعنی روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود(… خون انسان پر از شمش اشراق میشد.) هنگامیکه زندگی «بدوی» تبدیل به زندگی در دنیای مدرن شد شاعرانی چون سپهری چه در ایران و چه در کشورهای اروپایی یا آمریکای، در سوگ زندگی از دست رفته روزگاران گذشته نشستند، اما فضای تهی در دنیای امروز، در واقع تهی نیست. سئوالی در فضا هست که روزی باید بال پرندهای به آن پاسخ گوید:
«بال حاضر جواب تو/از سئوال فضا پیش میافتد/آدمیزاد طومار طولانی انتظار است/ای پرنده! ولی تو/خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی. »
بازنشر این مقاله:
روزنامه حیات نو ، سپهری ، شاعری که به حقیقت نرسید ، ۱۳۸۴
بازتاب این مقاله: