همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
نقد رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبهای رضا قاسمی
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته ! : در فضای بسته همنوایی شبانه ارکستر چوبها که دامنه التهاب لحظهای از گسترش باز نمیایستد، قتلی صورت میگیرد و در این ماجرا، راوی که تحت بازجویی قرار دارد، احتمالا نه فقط مظنون اصلی، که مقتول هم هست. در این زمینه وهم انگیز، هر چیز کوچک و پیش پاافتاده میتواند اهمیتی غیر متنظره پیدا کند. «مثل اسبی که پیشاپیش وقوع فاجعه را حس کرده باشد. دیدهای چه طور حدقههاش از هم میدرند و خوفی را که در کاسه سرش پیچیده باد میکند توی منخرین لرزا نش؟ دیدهای چطور شیهه میکشد و سم میکوبد به زمین؟»
Review of Reza ghassemi (Iranian novelist)’s novel Hormonie nocturne, The Unfinished symphonic Orchestra in concert
در فضای بسته همنوایی شبانه ارکستر چوبها که دامنه التهاب لحظهای از گسترش باز نمیایستد، قتلی صورت میگیرد و در این ماجرا، راوی که تحت بازجویی قرار دارد، احتمالا نه فقط مظنون اصلی، که مقتول هم هست. در این زمینه وهم انگیز، هر چیز کوچک و پیش پاافتاده میتواند اهمیتی غیر متنظره پیدا کند. «مثل اسبی که پیشاپیش وقوع فاجعه را حس کرده باشد. دیدهای چه طور حدقههاش از هم میدرند و خوفی را که در کاسه سرش پیچیده باد میکند توی منخرین لرزا نش؟ دیدهای چطور شیهه میکشد و سم میکوبد به زمین؟» این آغاز همنوایی شبانه ارکستر چوبها است. نوشته رضا قاسمی که با وجود جوایز متعدد به چاپهای آن چنانی نینجامیده است. هرچند تیراژ آن چنانی برای یک اثر و نویسنده آن به منزله رسیدگی و بلوغ اثر نیست، با این حال اشاره به چند نکته خالی از فایده نخواهد بود.
رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
واقعه یا «فاجعه» داستان، در ساختمانی متعلق به «اریک فرانسوا اشمیت» در طبقه ششم واقع در فرانسه میگذرد. مکانی است مانند یک پانسیون با چندین اتاق تو در تو که آدمهایی مهاجر از ایران و یکی اهل چک و سه نفر هم فرانسوی در آن ساکنند و به واقع در کل داستان این ماهیت مکانی ساختمان اریک فرانسوا اشمیت است که همچون جایگاهی رو به زوال و فروپاشی است و شخصیتهای داستان در این طبقه تلف شده به زندگی خود در چنبره مرگ و نیستی گرفتار میآیند و هر یک رویای خود را در سر میپرورانند.
اریک فرانسوا اشمیت میخواهد عدالت را در محدوده این ساختمان شش طبقه برقرار کند و آن قدر مهربان هست که راوی داستان دربارهاش میگوید: «آه، ای اریک فرانسوای ساده دل! کاش تو هم ستمگر بودی یا، مثل خیلیها، دلی داشتی از سنگ. در آن صورت طبقه ششم ساختمانت مأمن ما نمیشد. در آن صورت این اتاق بغلی را که سالها بود از آن به عنوان انباری استفاده میشد، مفت و مجانی به پروفت نمیدادی. در آن صورت، ما با وجود آن همه فلاکت و بدبختی، این چنین دودستی به آن اتاقهای زیرشیروانی نمیچسبیدیم یا دست کم بعد از آن شب شوم هفدهم سپتامبر جل و پلاسمان را جمع میکردیم و میرفتیم به یک خراب شده دیگر.
رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
یا، اصلا، اگر تو هم ستمگر بودی ما این جا چه میکردیم، ما به آن اتاقهای زیر شیروانی هم چون مائدهای آسمانی نگاه میکردیم. کجا میرفتیم که به رنگ پوستمان، به اصل و نسبمان کار نداشته باشند؟ کجا میرفتیم که از ما اجازه اقامت نخواهند؟ تو از کسی وجهالضمان نمیخواستی. تو از کسی گواهی دریافت حقوق نمیخواستی.» و البته رویای کلانتر یکی دیگر از ایرانیهای مقیم دران ساختمان هم برقراری عدالت در این طبقه بود. شخصیتی که حضورش گاه و بیگاه همراه زنش در جریان داستان چیزی به جز یک شخصیت مبهم و به زعم بعضی جاسوس نیست. رویای سید که خود را اهل «قم» میدانست و آن را طوری میگفت که «غم» یعنی «رم» نمایانده میشد این بود که «روزی همه اتاقهای این طبقه را تصاحب کند و با برداشتن دیوار میان آنها فضای حیاتی خودش را بزرگتر و بزرگتر کند.» دوست صمیمی راوی که براساس گفتههای «فاوست مورنائو» که مثل بازجویی در برزخ پس از مرگ راوی، نویسنده از او سئوال و جواب میکند: «سید عمر کوتاهی داشت.» و مشخص میشود که او با دروغ و فریب سعی در رسیدن به اهداف جدیدش داشته است وحتی ناراحتی قبلیاش هم ساختگی بوده و برای لذت بردن از زندگی دختر دربه دری که سابق بر این معشوق راوی بوده است و حالا پیش اوست یعنی «رعنا» که بتواند حضور او را در کنار همسرش «آنییس » توجیه کند که البته او هم از همین ناراحتی قلبی ساختگی میمیرد. رویای «فریدون» این بود که با ساختن نیم طبقه چوبی، برای ساکنان این طبقه سطح مفید اتاقها را دو برابر کند. و رویای پروفت این بود که روزی هر کدام از دوازده اتاق این طبقه یک حواری داشته باشد و راوی بدون هیچ رویایی و تنهاگویی قرار بود برای پروفتی که به زغم خویش ماموریت داشت او را بکشد، نقش یهودا را بازی کند. در مسیر این رویاها، ردی از رویاهای مهاجرین چک و فرانسوی را نمیبینیم و همین نمونه شاهدی است بر اینکه غیر از «بندیکت» سایر شخصیت ها نقش بسزایی در داستان ندارند. در واقع باید گفت برخلاف نظر رضا قاسمی که میخواهد این نما بیانگر وضعیت کل مهاجرین باشد و بازتابی از آن را در جهانی که بر آن هستیم ارایه دهد، تنها ما روابط متقابل ایرانیان مهاجر را به منزله جهان خود که درمهاجرت به سر می برند با کر بودن اریک فرانسوا اشمیت و فراموش کاری ماتیلد (صاحبان فرانسوی این ساختمان) میبینیم.

رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
با این بیان دایره نقد ما کوچکتر میشود آن چنان که میشود گفت، فرضیه تقابل یا همجواری فرهنگی در این داستان در میان نیست. بلکه هم جواری ایرانیانی راداریم در محیطی غیر از زادگاه خود. زادگاهی که برای راوی به یک «خودویرانگری» و بیماری پارانوئید انجامیده است و مخاطب روایت را بر تم ترس و دلهره قتل از پیش تعیین شده دچار میکند. قاسمی با بیان این مرگ و نیستی در همان اوایل رمان به شیوهای «مدرن» روی آورده است و پازلی که برای پیشروی داستان برگزیده است، پازلی است که مدرنیستهایی در ادبیات داستانی هم چون «آلن رب گریه» بنا نهادند.
رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
اما توهمات راوی و دیگری از خود دیدن در دو جای داستان ما را به داستانهایی به سبک بورخس باز میگرداند. (یک جور درهم آمیختگی رئالیسم اجتماعی با فانتاستیک) این که چطور سیاق داستان را مشخص کنیم، ناچاریم به هسته بنیادی شکلگیری آن توجه داشته باشیم. انسانی که به دلیل مهاجرت و تحمل مصائب آن، حتی دیگر نمیتواند دوست داشته باشد و عشق برای او معنایی ندارد. حتی با وجود اغراقی که نویسنده در شخصیت «م الف ر» میبخشد، راوی عکسالعمل «خود ویرانگری» را نشان میدهد. البته اغراق (Exaggeration) جزو غالب داستانهایی با رگههای طنز هست که در این داستان هم البته طنز وجود دارد. اما این اغراق وقتی قابل قبول است که با تم داستان هماهنگ باشد. تنها جایی که این اغراق به نظر بیش از حد روایت داستان است جایی است که به زبان «م الف ر» معشوقه راوی میگوید: «شب را ناچار بودم روی قله صبح کنم. برف همهجا را پوشانده بود. در آن سرما و تاریکی به هر زحمتی بود مقداری شاخه جمع کردم. وسط شکاف دو تخته سنگ آتشی به پا کردم. شعله که بالا گرفت، دیدم ماری چنبره زده است مقابلم. نمیخواستم بمیرم ـ بی آن که تو را ببینم. گفتم نه کم از نیام ـ خواندم . نیشش را در کشید، خواندم. پلکهایش سنگین شد. دم من در مار گرفت. در تو نمی گیرد!»
رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
با این همه باز میگردیم به شخصیت راوی و بیماری «آینهاش» بیماری آینه او بارها و بارها اشاره میشود. آن طور که راوی خودش را در آینه نمیتواند ببیند و تئوری خاصی برای آن دارد که این آینه تنها زمانی چیزی را نشان میدهد که بیجان باشد و تا زمانی که نمرده است این آینه هم او را نشان نمیدهد و وقتی به قتل میرسد خود را پیر مردی میبیند که دو خط سربالا مثل دو ابروی شیطانی روی پیشانیش سبز شده بود و به او هیبتی اهریمنی میداد و زمانی که در مواجهه با «م الف ر» میگوید: « از اینکه رویاهایم را ضایع کرده بود خوشم نیامدو ناگهان تصمیم گرفتم کاری کنم که به سرعت پا به فرار بگذارد. مستقیم به چشمانش خیره شدم و گفتم: «شما مرا در آینه می بینید؟»
ـ چطور؟
طوری که انگار از جذام صحبت میکنم، گفتم: «من خودم را نمیبینم!»
ـ من هم همین طور!»
و این همان نقطه خلافی است که بر این منطق ساختگی شکل میگیرد.
رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
نکته دیگری که بر آن تاکید دارم این است که در هم ریختگی های زمانی چیزی است متفاوت از «وقفههای زمانی». نویسنده به نظر قصد دارد با تکرار این موضوع از دهان راوی که من دچار بیماری وقفه های زمانیام، با خواننده بازی فضای ذهنی را در تناسخی که همه محیط او را دربر میگیرد پیش برد. غافل از آنکه، آنچه برای خواننده عیان است، درهم ریختگیهای زمانی است و فراموشی که معمولا برای بیماران اسکیزوفرنی و یا دچار بیماری آلزایمر پیش میآید و حساسیتی که نویسنده با سعی می خواهد در قالب راوی بگنجاند چنانرواست که به وضوح تصنعتی مینماید:( تنها علایمی که به کمک آن ها میتوانستم طرح مبهمی از شخصیتش رسم کنیم یکی صدای ناخوش صاف کردن سینهاش بود که هرچند دقیقه یک بار تکرار میشد)، یک صدای گاه گاهی برخورد تختخواب چوبیاش با دیوار (که میتوانست نشانه نشستن یا برخاستنش باشد) و یک هم صدای گاه گاهی افتادن چیزی مثل تیلهای شیشهای به زمین…» یا آن جا که میگوید: « یک جفت دمپایی از ته راهرو به سمت اتاق من میآمد.» یا «هیچ چیز برایم شکوهی نداشت و به هرچه نظر میکردم، در همان نگاه اول، چشمم به معایبش میافتاد.» اما هسته درون نگر شخصیت زمانی به چیزی متفاوت بدل میشود که میگوید: «شخصیت اول (رعنا) زیبا، با هوش، سرزنده و خوش مشرب و من عاشق همین شخصیتش شده بودم.» یا آن جا که میگوید: «اگر او سه شخصیت داشت تعداد شخصیتهای من بینهایت بود. من سایهای بودم که نمیتوانست قائم به ذات باشد.» این چند نشانه میرساند که نویسنده با وجود خواست خود که فضای یک بیمار پارانوئید وافسرده را توصیف کند، در واقع یک هنرمند یا یک نویسنده دچار روانپریشی را آفریده است.
رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
شاید این استدلال در این جا مطرح شود که هر دو آن ها میتوانستهاند حضور داشته باشند بیآن که اشکالی برای نویسنده باشد. ولی مسئله این است که ما نتیجه دوم را از لایه پنهان شخصیت مییابیم و مشخص میشود که خود راوی چندان تسلطی به تمام اتفاقاتی که میافتد ندارد و خواننده دودل میماند که پس فضای نوشته کدام است، آیا با فضایی از جنس شخصیت اصلی قابل گسترش میباشد و یا یک فضای خیالی دیگری است که در ذهن نویسنده جریان داشته که در این صورت انتخاب زاویه دید «من راوی» برای این داستان مناسب نیست هرچند شاید این گونه به نظر برسد که استفاده از من راوی که دچار خودشیفتگی نیست بسیار ارزشمند بوده است، اما باید گفت اتفاقا فضای این داستان با توجه به انتظارات ما از راوی مهاجر دچار بیماری روانی آن است که دچار خودشیفتگی باشد.
رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
اما در واقع کم رنگ بودن این بعد باعث میشود ما با شخصیتی رو به رو شویم که نمیشود بر دلایل او اعتماد کرد و معمای قتلهای ساختمان را حل کرد و به نظر من این همان هدفی بوده که نویسنده به دنبال آن بوده است. معمایی که حل نشده باقی بماند. حتی در محاکمهای که توسط فاوست مورنائو و رفیقش به دلیل همین درهم ریختگی نامشخص میماند و یاداوری این نکته اینجا لازم است که این محاکمه شباهتی به محاکمه «کافکا» ندارد. این جا فضای دیگری است که میتواند لایههای پنهان دیگری را هم درآن یافت. و نمیتوان نادیده گرفت که تسلط نویسنده به زبان داستان و اشارههایش به ادبیات کهن باعث شده است که متن جذابی در برابر خواننده قرار گیرد. متنی که به نظر بیشتر به نمایشنامهای با تک گویی درونی میماند. طنز و خصوصیاتی چون بازی با اسمها که به دلیل مهاجر بودن آدمها واقعی به نظر میآید جزو نقاط قابل توجه است.
رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
اما وجه مصنوعی همنوایی شبانه ارکستر چوبها در سه حالت جای میگیرد. اول آن که نویسنده خواسته است تمهیدی بیندیشد که با تمرکز بر راوی داستان الگویی از همجواری فرهنگی را بازیابیم که با توجه به عدم امکان باز کردن زاویه دید من راوی، چنین نتیجهای را نمیتوان گرفت. مثلا اگر به رمان، ماشنکا نوشته ولادیمیر ناباکوف مراجعه کنیم، میبینیم آن جا «گانین» شخصیت محوری داستان است که در میان تبعیدیهای دیگری زندگی میکند آن هم در یک پانسیون و همجواری فرهنگی جای خود را در میان آنها باز میکند. ولی در این جا آن هم با شخصیتهایی که هیچ یک وضعیت نرمالی ندارند، اگر دقت شود تا پایان داستان وهم و تناسخ است که تم داستان را تشکیل میدهد.
رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
دوم آن که نویسنده با چنین فضایی ترس از یک واقعه را نشان دهد که با وجود آدمی نیمه دیوانه چون «پروفت» قابل توجیه است. اما خونسردی وعدم واکنش به چنین موضوع دلهرهآوری از راوی نقطهای است تصنعی که خود راوی و آدمهای دور و برش را دیوانه جلوه میدهد که در این صورت پانسیونها محل استقرار دیوانگانی است مهاجر و یا مهاجرانی رو به اضمحلال و دیوانگی و با یک مکان موقتی(نه آرمانی که اتوپیایی باشد) که با نمودی از دور شدن از وطن در جای دیگر و سرزمین دیگر، هم ساز شود.
رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
همنوایی ناتمام یک پازل درهم ریخته!
و سوم آن که شاید نویسنده پس از خلق چنین شخصیتی، تسلط بر شیرازه منطقی داستان را فدای همدردی خواننده با سرنوشت شخصیت ها کند که این به دلیل امکانات محدودی که انتخاب نموده هم چون من راوی و تک گوییهای درونی بسیار و زبان داستان باورپذیر به نظر میرسد. ما در ادبیات داستانی معاصر نمونههای این چنینی را بسیار دیدهایم. حتی در آثار هوشنگ گلشیری، شهریار مندنیپور و… . اما در این داستان ابعاد دیگری هست که داستان را از این نوع اشتباهات باز میدارد که نمیتوان نادیده گرفت و چنان فرم و محتوا در بیانی ساده در هم گره میخورند که علاوه بر دریافت سطح بیرونی اثر، لایههای پیچیده، سیال و وهم آلود بسیاری را میتوان از درون آن بیرون کشید. اینجاست که شاید آن استقبالی را که همه ما ایرانیها از آثار خودمان داریم و نمیبینیم در صورت عدم چنین تعادلی معنی مییابد. با وجود این، به نظر میرسد، وقتی نویسندهای دچار چنین نقطه قوتی باشد، به دلیل آن که از طرفی متاسفانه در سالهای اخیر به جای نقدی اساسی بر چنین داستانهای زیبایی، بیشتر به جایزه دادنها و تبلیغهایی چون ادبیات مهاجرت بسنده شده است، درست شناخته نمیشونمد که شناختن یک اثر و نویسنده آن در تفکر جمعی مخاطبین نقش اساسی را بازی میکند.